میگویند روزی بیست بار دستهایتان را بشورید
وقتی همدیگر را دیدید، بگویید چون دوستت دارم دست نمیدهم!
چون دوستت دارم بغلت نمیکنم
چون دوستت دارم نمیبوسمت.
چه غم غریب و فاجعهآوری دنیا را گرفته!
چون دوستش داری نباید دستش را بگیری!
غمگین نیست؟!
چه میدانند دل من آنقدر تنگ است و از غوغای جهان فارغ که وقتی میبینمت - اگر ببینمت(!) - از عطر دستانت، گرمای آغوشت و مستیِ بوسه هایت نمیتوانم بگذرم!
سرم را که روی شانه هایت میگذارم، یعنی با دنیا تسویه شده ام! سهمم را گرفته ام
چه باک از مرگ .
میدونین چی خیلی جالبه؟
اینکه سه ماه دیگه میشه وقتی که من آخرین پستِ وبلاگ رو نوشتم، سه ماه دیگه میشه وقتی که من یکسال پیشش خیلی ناامید بودم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم! سه ماه دیگه میشه یکسال از وقتی که انقدر نادون بودم که فکر میکردم خدا حواسش به خواسته های من نیست! سه ماه دیگه باید توبه کنم! توبه کنم از اینکه یکسال پیش نادون بودم! نیتیامو هوار میکشیدم! غر میزدم به خدا، به کسی که همه فکرش خواسته های منِ کمترینِ ! آره، دقیقا سه ماه دیگه باید توبه کنم .
و من چگونه نترسم از آیندهای که نمیدانم، با وجود تمام تلاشهای من، تو چادرت را با دنیا هم عوض نخواهی کرد؟ از آیندهای که نمیدانم، با وجود تمام توضیحات من، تو خدایت را بهترین دوستت انتخاب میکنی یا الهام و پریناز و چه بسا امید و ساسان را! چگونه بگویم نگرانت هستم! به خاطر تربیت تو درس خواندم و من از تو میترسم!
تو حالا نیستی اما این ترسهایِ دختری 19 ساله است که شاید خیلیها بگویند، خودش هنوز بچه است! اما فرزندم، دل مشغولیِ من تویی، ترسم از تربیت وآینده توست. هیچگاه درک نکردم بچههایی را که گم میشوند. مادرانی که گمشان میکنند و غیر قابل درکتر از همه برایم، بچههایی که سرِ راه عمداً جا گذاشته میشوند.
سخت است اما همه میگویند خود خواهم! آری، من خودخواهم که نمیخواهم تو را از بهشتی که در آن هستی بیرون بیاورم. من خود خواهم که نمیخواهم تو را بدبخت کنم، به دنیایی کثیف وارد کنم! میترسم از فرداهایی که خود را برای آمدن به این دنیا لعنت کنی، از فرداهایی که به دوستانت بگویی روزی هزار بار آرزویِ مرگ میکنی.
آمدنِ خودم به دست خودم نبود اما آمدنِ تو به دست من است! آری؛ من خودخواهم که شاید نیآورمَت!
پ.ن: نوشته شده در 26.9.92
دلم خیلی چیزا میخواد. همین الان هآ. همین الان که ساعت 2:20 دقیقه بعد از بامداده یا چمیدونم چی بهش میگن؟ دو و بیست دقیقه صبحه، نصفه شبه اصلا هروقتی از شبانه روز که هست، دلم خیلی چیزا میخواد. همین الان هآ. نه اینکه مثل بچه های 3 ساله بهم بگین الان دیروقته، بخواب، هرموقع دختر خوبی بودی آرزوهاتو برآروده میکنیم! نه! همین الان دلم خیلی چیزا میخواد. دلم موسیقی میخواد، موسیقی ای که توش اِبی داد بزنه بگه تحمل کن کنار گریه من. به یاد دلخـــــوشی های فرامــــــوش. دلم بارون میخواد و چیک چیکش ، دلم باغچه خونه قدیمیمون رو میخواد و بوی خاک و آبی که هر عصر خودم به پا میکردم، پاچه هامو میزدم بالا و شلنگ قرمزمونو برمیداشتم و آب میپاشیدم به همه جا. چرا یادم نموند شلنگ رو با خودم بیارم به "الان"؟ اونوخت پاچه مو میزدم بالا و آبو میپاشیدم به همه ی غم و غصه هام. دلم خیلی چیزا میخواد. دلم میخواد خسرو شکیبایی باشه و صدایِ مست کننده ش که میگه زیبا! کنار حوصله ام بنشین. هی بگه زیبا زیبا زیبا! و من هی کِیف کنم که عجب موسیقی ای داره صداش! دلم خیلی چیزا میخواد، دلم میخواد یه جاده باشه. دلم خیلی چیزا میخواد. دلم میخواد فقط من توی اون جاده باشم. دلم خیلی چیزا میخواد. دلم میخواد فقط برم برم و برم و برم و برم . دلم خیلی چیزا میخواد. دلم میخواد برم و دیگه برنگردم .
مادرِمادرم تک دختر است و حالا در خانه نشسته و تلویزیون میبیند، گلهایش را آب میدهد و برای شوهرش چای میریزد. گاهی تلفن صحبت میکند با دخترش. دخترش که تک فرزند است و مادر من، در خانه نشسته و تلویزیون میبیند، کتاب میخواند، کاکتوسها را هفتهای یکبار آب میدهد، برای شوهرش غذا درست میکند و راز دل میگوید با دخترش. دخترش که من باشم و تک دختر، تلویزیون نمیبیند، به گلهای خشک شده یادگاری آب میپاشد، روی تخت دراز میکشد و فریبا کلهر و مستور میخواند. برای شوهرش قهوه درست میکند و گاهی نامه مینویسد برای دخترِ نیامدهاش. دخترِ نیامدهاش که تک دختر است و .
هنوز هم میتوانم چشمانت را بخوانم. هنوز هم میتوانم چشمانت را بخوانم و ببینم غم داری یا نه، که بفهمم حرف هایت از ته دل است یا نه، بفهمم که هنوزم دوستم داری یا نه. هنوز همانم. همان دخترکِ شیطونِ سربه زیرِ حرف گوش نکن! همان دخترکی که با یک لبخند دلش راضی میشود، با گل رز آبی هم به آسمان ها میرود و حسابی کِیفش کوکِ کوک میشود. هنوز همانم. همان دخترکی که ترجیح میدهد ساعت ها تنهایِ تنها توی خانه بماند، همان دخترکی که ترجیح میدهد روزها و هفته هایش را کتاب بخواند، هی مستور بخواند و هی مستور بخواند و هی مستور. . همان دخترکی که تا دلش میشکند در را روی تمامی دنیا میبندد و با همه نه! با خودش قهر میکند و بعدش با "تحمل کن" "ابی" تحمل میکند تا آرامِ آرام شود. هنوز همانم. همان دخترکِ لجبازِ یک دنده که وقتی میگوید نمیشود، یعنی نمیشود. وقتی میگوید نمیخواهد، یعنی نمیخواهد. و ای کاش میشد بدانی این دخترک این روزها از خیلی نشدن ها و نخواستن ها و نرفتن ها و نگفتن ها و ندیدن ها و ننوشتن های اجباری چقدر خسته است، چقدر پشیمان است، چقدر دل شکسته. و ای کاش میشد بدانی این دخترک وقتی دلش میشکند با همه نه! با خودش قهر میکند. با خودش.
میخواهم بگویم که از همان اول زندگی ات خوب یاد میگیری که چگونه از خیلی چیزها دل بکنی، اوایلش اصلا به چشمت نمی آید اما از اسباب بازی هایت بگیر تا دوستانی که در پارک به صورت اتفاقی با آنها هم بازی میشوی، دل میکنی و جدا میشوی و اصلا نمیفهمی یک تکه از دلت هم کنده شده. بعدترها اما سخت تر میشود. یعنی نه اینکه سختت باشد اما به چشمت می آید. دوستان مهدکودک و دبستان و کم کم راهنمایی و روزهای آخر دبیرستان را که دیگر نگو! اشک ریزانی است برای خودش. و روزی میرسد که تو دیگر بزرگ شده ای و با هر دل کندن، جانت هم کنده میشود. دیگر میفهمی دل کندن یعنی چه، دیگر با رفتن عزیزانت به خارج کشور و هر شب عروسی یکی از دوستان صمیمیت بغض میکنی و گریه پشت گریه. از همان کودکی ات دل کندن را تجربه میکنی و بزرگ که میشوی باید عادت کنی به رفتن، به دل کندن . به گذشتن. به خاطرات.
به شخصه هیچوقت و هیچ زمانی از طرفداران فیلم های اکشن و پلیسی و جنگی و ترسناک نبودم و هیچ عکسی هم که خون و خونریزی داشته باشد، ندیدم و نخواهم دید! اما از اعماق وجود وقتی پشت رُل نشستم و وسط میدان که میرسم، حس میکنم الان یک ماشین با سرعت 360 کیلومتر از راست یا چپ فرقی نمیکند، میکوبد به وسط ماشین من و من مثل رقاص هایی که حال خود را نمیفهمند، در آسمان پیچ و تاب خورده و پس از فیلم گرفتن مردم به زمین می افتم. در حالیکه رضا یزدانی در ضبط ماشین دارد فریاد میکشد: تو کجای این اتوبان توی یک حادثه مردم . اهمیتی نداره قسمت این بوده تو تـقدیر، تو خیالم مـه نشسته . ب ر ف ک ی میشن ت ص ا و یــ ر .
درباره این سایت